دین و زندگی تایباد

اللهم صل علی محمدوآل محمد

دین و زندگی تایباد

اللهم صل علی محمدوآل محمد

ملاقات با درنا در دشت های تایباد

ملاقات با درنا در دشت های تایباد

حسن احمدی فرد - روزنامه قدس
یک پلنگ که برای شکار خیز برداشته، یک قوچ اوریال با شاخهای تابیده اش، یک جبیر، یک گرگ و یک شغال، یک سبزه قبا با لانه اش که از خار و خاشاک درست شده است. اداره محیط زیست تایباد، پر از حیوانات تاکسی درمی است. رییس اداره رفته تا یک ماشین شاسی بلند جور کند. ماشین اداره خراب است.


«التفاتی» محیط بان جوان اداره، چای می‌آورد. می‌افتم به چای خوردن. پس از 3 ساعت رانندگی از مشهد تا تایباد، چای می‌چسبد. «امین خسروشاهی» که دوربینش را تمیز کرده، حالا دارد با لنزهایش ور می‌رود. وارسی شان می‌کند تا دست اندازهای جاده، بلایی سرشان در نیاورده باشد.
«محمد مظللوم پناه» می‌رسد. پیکاب دو کابین اداره دامپزشکی را گرفته. امین، اسم دامپزشکی را که می‌شنود لبخند می‌زند. التفاتی، انگار نکته را گرفته باشد می‌گوید: «ماشین مرتبی است.» رییس اداره، سبد قند و چای و پلاستیک نانهای سنگک را بر می‌دارد و می‌گوید: «مهندس! برویم.»
صادقی، راننده اداره دامپزشکی است. کامل مردی است. ماشینش هم شیک و تمیز است. سبد را می‌گذاریم پشت پیکاب، من جلو می‌نشینم و امین، همراه آقای مظلوم پناه و التفاتی عقب می‌نشینند. راه می‌افتیم.


کلنگ قطارهای خودمان!

تایباد، خلوت و خالی به نظر می‌رسد، در این ساعتهای اول صبح. میدان وحدت را رد می‌کنیم و می‌افتیم توی راه خاکی کاریز. دو طرف راه، طاغزار است. طاغها، خاک گرفته و خمیده، پشت هم ردیف شده‌اند. باد می‌آید و آفتاب، دارد گرم می‌شود. تا چشم کار می‌کند دشت است که حالا در زمستان، خالی تر از همیشه پهن شده زیر آفتاب. زمینها شخم خورده و شیار شده‌اند. کلوخ‌های بزرگ، زمین را مثل قبرستانی کرده که سر هر قبر، سنگ نشانه ای گذاشته باشند.
التفاتی می‌خواهد سر صحبت را با امین باز کند. می‌گوید: «گران است؟» لنز تله امین را می‌گوید. امین می‌گوید: «لنز 300 کانن است. 24 میلیون می‌ارزد».
التفاتی می‌پرسد: دهانه اش خیلی بزرگ نیست؟ امین شروع می‌کند به توضیحات فنی دادن: «دهانه لنز که بزرگ باشد، حجم نور ورودی به دوربین بیشتر می‌شود و کیفیت عکس بالا تر می‌رود. اینجوری اگر اتفاقی در دور هم بیفتد، راحت می‌شود شکارش کرد.»
صادقی می‌پرسد: «پس برای شکار آمده اید؟» مظلوم پناه می‌گوید: «نه برای تهیه گزارش آمده اند.» صادقی می‌پرسد: «گزارش شکار؟» می‌گویم: «نه بخاطر درنا ها آمده ایم.» مظلوم پناه توضیح می‌دهد: «همان کلنگ قطارهای خودمان.»
صادقی می‌گوید: «اما آنها که گوشت خوبی ندارند.» می‌خندیم. می‌آیم بحث را عوض کنم. یادم می‌آید جایی، چیزهایی درباره نام تایباد خوانده ام. می‌پرسم: «می دانید تایباد یعنی چی؟» بعد بی آن که منتظر جواب کسی بشوم می‌گویم: «یعنی سرزمین باد» و شروع می‌کنم به توضیح دادن درباره بادهای 120 روزه سیستان که به تایباد هم می‌رسند. بعد می‌افتم به توضیح دادن درباره «تای» که ظرف کوچکی است با سوراخی ریز. تای، وسیله تعیین میزان حقابه بوده. به این شکل که آن را در ظرف آبی قرار می‌داده اند. آب آرام آرام وارد تای می‌شده تا سرانجام تای، کامل به زیر آب می‌رفته و نشان می‌داده که نوبت نفر بعد است تا آب قنات یا چشمه را بگیرد. حالا چون در تایباد هم ساعتهای طولانی باد می‌آید، به تایباد مشهور شده، یعنی جایی که یک تای کامل، باد می‌آید.
مظلوم پناه ناگهان می‌گوید: «نگه دار.» و در را باز می‌کند. صادقی می‌کوبد روی ترمز و مظلوم پناه پایین می‌پرد. شاید چیزی در افق دیده. معلوم می‌شود اصلا به حرفهای من گوش نمی‌کرده. همه پیاده می‌شوند. مدیر اداره جایی را نشانم می‌دهد و می‌گوید: «نگاه کن مرغابی ها.» نقطه‌های سیاه جنبنده ای در افق دور هم جمع شده اند. چیزی تشخیص نمی‌دهم. با دوربین دو چشمی اداره که نگاه می‌کنم، بهتر می‌شود مرغابی تشخیص داد. حالا هیکل شان معلوم است اما همچنان لکه‌های سیاهی دیده می‌شوند و رنگ ندارند. امین لنزش را می‌بندد به دوربین و خیز بر می‌دارد. مظلوم پناه داد می‌زند: «مهندس! پشت خم.» یعنی خمیده خمیده برو تا پرنده ها فرار نکنند. امین چند تا شیار که جلو می‌رود، می‌ایستد و دوربینش را به سمت مرغابی ها نشانه می‌رود. با آن لنز گنده اش، به آرپی جی زن ها بیشتر شبیه است تا عکاس ها. یکی از مرغابی ها انگار بو برده باشد، پرواز می‌کند و بعد از آن، ناگهان همه مرغابی ها شروع می‌کنند به بال زدن. کسی انگار پارچه ای توری را از روی زمین به سمت آسمان کشیده باشد، همه اوج می‌گیرند. حالا دیگر می‌شود پرهای رنگی بالهایشان را هم دید و گردن کشیده شان. اولین بار است که مرغابی ها و پروازشان را می‌بینم. امین، شرق شرق عکس می‌گیرد.



به خاطر چار تا جَل!
سوار ماشینیم و داریم جلو می‌رویم. مظلوم پناه از کتاب دایره المعارف پرندگان ایران مشغول توضیح دادن درباره مرغابی هاست. این که آن ها کی به تایباد می‌آیند و کی می‌روند. بعد توضیح می‌دهد که شکل ظاهری مرغابی ها تا حدی به غازها شباهت دارد. از اردک ها بزرگ ترند و گردن درازتری دارند. منقار آنها کوتاه و قوی است. روی آب چر هستند و نر و ماده شان هم شکل است...
از لای درز درها، هوهوی باد می‌آید. به زمین‌های پنبه کاری رسیده ایم. هنوز خیلی از پنبه ها را نچیده اند. یعنی دیر نشده؟
صادقی از مظلوم پناه می‌پرسد: «حالا آهو که نمی‌زنیم اما پرنده هم نمی‌شود شکار کرد؟» مظلوم پناه پاسخ سوال را حفظ است و مثل نوار آن را تکرار می‌کند: «چرا می‌شود. نیمه دوم سال، دو روز آخر هفته، هر روز فقط 4 پرنده، آن هم پرنده هایی که تحت حمایت نباشند. تازه باید مجوز شکار هم داشته باشی؟»
صادقی با تعجب می‌پرسد: «مجوز شکار برای چار تا جل(چکاوک)؟ ای بابا.»
همه داریم بیرون را می‌پاییم. چشم مان حساس شده به دیدن پرنده ها در افق. هر از گاه یکی، جایی را در میان زمین‌های دوردست نشان می‌دهد و بعد همه با دوربین، آنجا را نگاه می‌کنند. صادقی می‌گوید: «جل ها خوب از قناری دهن می‌گیرند(لحنش را تقلید می‌کنند) حالا اگر یکی از این ها را توی قفس داشته باشیم، چطور می‌شود؟» مظلوم پناه می‌گوید: «لطفی که می‌توانیم بکنیم این است که صاحب پرنده را به دادگاه معرفی نکنیم، اما پرنده ضبط می‌شود و صاحب پرنده هم باید تعهد بدهد که دیگر پرنده ای خرید و فروش نکند و نگه ندارد.» صادقی دیگر چیزی نمی‌پرسد.
حالا نوبت التفاتی است تا داد بزند «نگه دار!» و باز همه بریزیم پایین.
آنقوت ها از مرغابی ها، چاق ترند. به نظر خپل می‌رسند؛ از آن پرنده هایی که زور شان می‌آید پرواز کنند. این بار امین، تا نزدیکی شان می‌رود و عکس می‌گیرد. تصور دیدن این همه پرنده مهاجر آن هم در دشتهای تایباد، که آسمان بخیلی دارد، برای من حسابی مایه تعجب است.


ولکام تو افغانستان!
صدای باد لحظه ای قطع نمی‌شود. مدیر جوان اداره محیط زیست تایباد، مشغول ورق زدن دایره المعارف است تا توضیحاتش را درباره آنقوتها کامل کند. می‌خواهم زنگ بزنم به خانه. آنتن نداریم. کاش زودتر زنگ زده بودم. صدای دریافت پیامک که بلند می‌شود تعجب می‌کنم. حتما آنتن آمده. گوشی را در می‌آورم تا زنگ بزنم. پیامک عجیبی است از اپراتوری به نام Etisalat متن پیام عجیب تر است:
Etisalat welcomes you to Afghanistan . We wish you a pleasant stay…
داد می‌زنم: «ولکام تو افغانستان؟» و با تعجب از مظلوم پناه می‌پرسم: «کجاییم؟» می‌گوید: «هنوز تا مرز چند کیلومتری راه است اما اپراتورهای کشور همسایه برد آنتن شان، تا این طرف مرز هم می‌رسد.» جالب است. کشور همسایه خلأ اپراتورهای داخلی را پر کرده است. با این همه نمی‌خواهم لااقل برای پیامکهای ریز و درشتی که یکریز از این طرف و آن طرف می‌رسد، هزینه هنگفت رومینگ هم پرداخت کنم. ترجیح می‌دهم تا برگشت، گوشیم خاموش باشد.
دسته دیگری از مرغابی ها جایی در زمینهای روبرو جا خوش کرده اند. صادقی نگه می‌دارد تا باز پایین بریزیم و عکس بگیریم. تا در راه باز می‌کنم چند متر آن طرف تر، از لای بوته طاغ، حجم درشتی، خاخا کنان بیرون می‌پرد. مظلوم پناه داد می‌زند: «گراز.» ولوله ای در جمع می‌افتد. امین دوربین را بالا می‌آورد و بی هوا عکس می‌گیرد. صادقی می‌کوبد روی فرمان: «ای بی پیر. اگر کلاش داشتم با یک گلوله، حرامش می‌کردم».
گراز خاک و خلی است. موهای تنش از زردی، به سرخی می‌زند. اریب، از شیارهای زمین روبرو فرار می‌کند اما در دشت لخت، بخوبی دیده می‌شود. چند لحظه ای همه مات و مبهوت، فرار حیوان را تماشا می‌کنند. گراز درشتی است اما صورتش را نمی‌توانیم ببینیم. حتماً دندانهای عاج مانندی هم دارد و با همان دندانهاست که زمین ها را شیار می‌کند و ریشه ها را می‌جود. مثل همین گودالی که کنار بوته طاغ، درست کرده است. امین بی خیال می‌شود و می‌رود سمت پرنده ها. گراز، دور شده اما همچنان دارد فرار می‌کند. التفاتی سر شوخی را هم با امین باز کرده است. داد می‌زند: «مهندس! پشت خم برو. منطقه امن است.»
امین انگار نشنیده باشد می‌گوید: «پهپادهای آمریکایی لنزم را ببینند، با پاتریوت می‌زنند.» اطلاعات سیاسی اش رشک بر انگیز است.



رمه کجاست مهندس!
دارد ظهر می‌شود. مرغابی ها و آنقوت ها را دیده ایم. از یک شاهین در حال پرواز، عکس گرفته ایم، یک گراز را فراری داده ایم و حضور غازهای پیشانی سفید را در تایباد به ثبت رسانده ایم، اما همچنان از درناها خبری نیست. درناها بخشی از حافظه جمعی مردم این مناطق هستند. پرواز دسته جمعی کلنگ قطارها در آسمان و صدای کور کورشان در بعد از ظهر‌های پاییز، نشانه آغاز روزهای سرد است. درناها با آمدنشان، زمستان و برف و باران را به دشت می‌آورند و رفتنشان نشانه آغاز فصل گرما است، نشانه نزدیک شدن بهار.
مظلوم پناه جایی را به التفاتی نشان می‌دهد و می‌گوید: ببین آنجا رمه است؟ التفاتی نگاه می‌کند. چند باری دوربین را عقب و جلو می‌برد و می‌گوید: «رمه کجاست مهندس! درناها هستند.»
پایین می‌ریزیم. انگار عملیاتی جنگی در پیش باشد، همه کنار ماشین نشسته ایم و مظلوم پناه دارد دستوراتی را به همه گوشزد می‌کند: «سر و صدا نکنید. تا می‌توانید خمیده خمیده راه بروید. پرواز کنند دیگر نمی‌توانیم پیدایشان کنیم. من و آقای خسروشاهی جلوتر می‌رویم. شما در یک ستون پشت سر ما بیایید.»
امین و مظلوم پناه، جلو می‌دوند. ما هم پشت سرشان. زمین کشاورزی باران خورده است و پاهایمان در خاک فرو می‌رود. سعی می‌کنم نگاهم به جای پا باشد. هر از گاه، سر بلند می‌کند و حجم‌های ناپیدای سفید رنگ را در افق دید می‌زنم. کاملا حس عملیاتهای جنگی را پیدا کرده‌ام. پشت هر شیار، انگار خاکریز باشد، چند لحظه ای مکث می‌کنیم و بعد خمیده خمیده می‌دویم تا خاکریز بعدی. از گرفتاری‌های «برگشتن به خانه با لباس خاکی» اگر نترسم، ترجیح می‌دهم سینه خیز جلو بروم، درناها اما خیلی دورند. به سختی می‌شود تشخیص شان داد. البته همین هم غنیمت است. نصف روز در راه بوده‌ایم که همین را ببینیم. کمی جلوتر، مظلوم پناه اشاره می‌کند که بمانید. ما می‌مانیم و آنها جلوتر می‌روند. جلوتر امین می‌ایستد و شروع می‌کنم به عکس گرفتن. می‌دانم چند لحظه ای بیشتر طول نمی‌کشد تا درناها پرواز کنند. سعی می‌کنم از همین چند لحظه بخوبی استفاده کنم. چشم می‌دوزم به افق. حجم‌های سفید رنگ، کمی بهتر دیده می‌شوند. سرشان به کار خودشان است. حتماً دارند از آبگیری، آب می‌خورند یا در میان علفهای پراکنده زمین کشاورزی، دنبال غذایشان می‌گردند. اینها، همان پرنده‌هایی هستند که در سالهای دور کودکی، وقتی در سفر دوست داشتنی تربت جام بودیم، پروازشان در آسمان، می‌ترساندم، حالا رام و آرام، جایی دورتر از من، دارند برای خودشان خوش می‌گذرانند. پلک نمی‌زنم تا لذت تماشای درناها را برای لحظه ای از دست ندهم.
صادقی هم می‌رسد. دل کنده از ماشین و به راه زده. می‌نشیند کنار ما و چشم می‌دوزد به درناها. می‌گوید: «خیلی پرنده‌های قشنگی هستند. آدم دلش می‌خواهد، فقط تماشای شان کند....» خوشحالم که بعد از کلی صحبت کردن از شکار، حالا محو تماشای طبیعت است. ادامه می‌دهد: «اما خیلی دور هستند. حتی با تفنگ کمرشکن هم نمی‌شود زدشان.»


کشف غاز پیشانی سفید!امین با لهجه تهرانی اش می‌گوید: «بابا خود خودش است» و ال سی دی دوربینش را می‌آورد کنار عکسی که مظلوم پناه دارد از توی کتاب، نشان می‌دهد. مظلوم پناه هنوز باورش نمی‌شود. با هیجان می‌گوید: «عکس در حال پروازش را هم بیاور.» امین عکس‌های دوربینش را بالا پایین می‌کند و عکس پرنده را در حال پرواز، نزدیک می‌آورد. مظلوم پناه عکس را با عکس پرنده کتاب مقایسه می‌کند و می‌گوید: «خودش است. ای فدای شما!»

امین می‌پرسد: «این یعنی چی؟» مظلوم پناه می‌گوید: «درست است. خود خودش است. غاز پیشانی سفید برای نخستین بار حضورش در تایباد ثبت شد.» و خوشحالی در صدایش موج می‌زند. امین هم حالا خوشحال می‌شود که توانسته با آن لنز درشتش، حضور یک پرنده مهاجر را برای نخستین بار در تایباد ثبت کند؛ پرنده ای که تا پیش از این هیچ کس نمی‌دانست سر و کله اش اینجا هم پیدا می‌شود. مظلوم پناه حسابی کیفور است. می‌گوید: «باید عکس ها را بفرستم اداره کل. همه باید بدانند که در تایباد، غاز پیشانی سفید هم داریم.» بعد شروع می‌کند به توضیح دادن درباره پرنده: «غاز پیشانی سفیداین پرنده، 72 سانتی متر طول دارد و از غاز خاکستری کوچکتر، اما از «غاز پیشانی سفید کوچک»، بزرگتر است. رنگ پرو بالش خاکستری است. روی پیشانی اش نوار سفید و مشخصی دیده می‌شود. زیر تنه دارای رگه‌های تیره و خاکستری و زیر دمش سفید است. منقارش تیره و خاکستری و زیر دمش سفید است. صدای این پرنده شبیه «لیو- لیک» بوده و از فاصله دور مانند گریه به نظر می‌رسد. غاز پیشانی سفید در ایران، به تعداد اندک دیده می‌شود» علاقه اش به پرنده ها، فراتر از یک رفتار شغلی است. چنان با لذت درباره پرنده ها صحبت می‌کند که خیال می‌کنی دارد درباره دوستانش حرف می‌زند. التفاتی شوخی کردنش گل کرده. می‌گوید: «معلوم است مهندس هنوز ازدواج نکرده...» می‌خندیم. لذت کشفی تازه در دل زمینهای پرت افتاده مرزی، همه را خوشحال کرده است.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد